معنی نویسنده و کاتب

حل جدول

نویسنده و کاتب

میرزا


کاتب

نویسنده، منشی، مولف

فرهنگ عمید

کاتب

نویسنده، دبیر،
کسی که از کتابی نسخه‌برداری می‌کند، استنساخ‌کننده،
* کاتب ازلی: خدای‌تعالی،
* کاتب وحی: هریک از نویسندگان که آیاتی را که بر پیامبر اسلام نازل می‌شد می‌نوشتند: علی‌بن ابی‌طالب و عثمان‌بن عفان کاتب وحی بودند،

لغت نامه دهخدا

کاتب

کاتب. [ت ِ] (اِخ) بدیع. طرادبن علی بن عبدالعزیز ابوفراس السلمی الدمشقی. رجوع به بدیع (کاتب) و طرادبن علی شود.

کاتب. [ت ِ] (اِخ) قدامهبن جعفر. رجوع به کاتب بغدادی شود.

کاتب. [ت ِ] (ع ص) نعت فاعلی از کتابت. نویسنده. (برهان) (منتهی الارب) (آنندراج). دبیر. (مهذب الاسماء) (آنندراج). منشی نثر. (آنندراج). منشی. مترسل. آنکه مطالب خویش فصیح و بلیغ نویسد. ج، کاتبین، کاتبون، کُتّاب، کَتَبَه: او کاتب ابن الکاتب و نقاب ابن النقاب و بحر ابن السحاب بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). کاتب باید که دراک بود واسرار کاتبی معلوم دارد. (قابوسنامه چ روبن لیوی ص 119). عبدالجبار خوجانی که خطیب خوجان بود قصه نیکو دانستی و ادیبی بود و کاتب جلد و زیرک و تمام رأی وبه همه کار کافی. (ایضاً ص 121). احمد رافع یعقوبی کاتب حضرت امیر خراسان بود. (ایضاً ص 121). کاشکی من هرگز کاتب نبودمی تا دوستی با چندین علم و فضل به خطّ من کشته نشدی. (ایضاً ص 121). هرگاه که معانی متابع الفاظ افتد سخن دراز شود و کاتب را مکثار خوانند و المکثار مهذار. (چهارمقاله چ لیدن ص 13). هر کاتب که این کتب دارد و مطالعه ٔ آن فرونگذارد خطر را تشحیذ کند و دماغ را صقال دهد و طبع را برافروزد و سخن را به بالا کشد و دبیر بدو معروف شود. (ایضاً ص 13).
از خط کاتب قدر بر سرحرف حکم تو
چرخ چو جزم نحویان حلقه شد از مدوری.
خاقانی.
|| دانا. (منتهی الارب) (آنندراج). || استاد خیک دوز را نیز گویند. (برهان). مشک دوز. (مهذب الاسماء). دوزنده ٔ مشک. (ناظم الاطباء). || آنکه نسخه های کتاب نویسد. مستنسخ. || مؤلف قاموس کتاب مقدس آرد: کاتب (یاد آورنده) منصب اعلی درجه در بارگاه داود و سلیمان (دوم سموئل 8:16 و اول پادشاهان 4:3) و پادشاهان یهودا بوده است (دوم پادشاهان 18:18 و 26 و 37 و دوم تواریخ ایام 34:8 و 9) علاوه بر داشتن منصب وقایعنگاری چنان مینماید که کاتب مشیر پادشاه نیز بوده است. (اشعیا 37:3 و 22) و در اوقات جنگ و زمان تعمیرات هیکل هم مأمور امور مذکوره بوده.

کاتب. [ت ِ] (اِخ) کشاجم. رجوع به کشاجم محمد شود.

کاتب. [ت ِ] (اِخ) احمدبن ابی طاهر طیفورمروزی خراسانی بغدادی وراق کاتب مکنی به ابوالفضل. رجوع به ابن ابی طاهر و ریحانه الادب ج 3 ص 330 شود.

کاتب. [ت ِ] (اِخ) احمدبن یحیی بن جابر ابن داود البلاذری. رجوع به احمدبن یحیی... و ریحانه الادب ج 3 ص 330 شود.

کاتب. [ت ِ] (اِخ) تاج الدین یحیی بن منصوربن جراح کاتب منشی مکنی به ابوالحسن از فضلای ادبا و ادبای فضلا بود و مدتی در دیار مصر زیسته و خطی بس خوب داشته است و در نیمه ٔ شعبان ششصد و شانزده از هجرت در هفتاد و شش سالگی درگذشت. (ریحانه الادب ج 3 ص 335 و ج 1 ص 200). و نیز رجوع به ابن خلکان چاپ تهران (ج 2 ص 403).

فرهنگ معین

کاتب

(تِ) [ع.] (اِفا.) نویسنده.

فرهنگ فارسی هوشیار

کاتب

نویسنده، منشی نثر، دبیر

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

کاتب

نویسنده

فرهنگ فارسی آزاد

کاتب

کاتِب، نویسنده- کسیکه کارش نویسندگی است- دانشمند و ادیب (جمع:کُتّاب-کَتَبَه)،

مترادف و متضاد زبان فارسی

کاتب

ثبات، دبیر، صاحب‌قلم، قلمزن، کاغذنویس، مترسل، محرر، منشی، نامه‌نویس، نگارنده، نویسنده، وراق

معادل ابجد

نویسنده و کاتب

614

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری